جدول جو
جدول جو

معنی نماز بردن - جستجوی لغت در جدول جو

نماز بردن
به خاک افتادن و سجده کردن
تصویری از نماز بردن
تصویر نماز بردن
فرهنگ فارسی عمید
نماز بردن
(غَ زَ پَ تَ)
پرستش کردن. عاجزی نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). خم شدن یا به خاک افتادن به قصد تعظیم در برابر شاهی یا بزرگی دیگر. رکوع. دوتا شدن. خم شدن، علامت تعظیم وبندگی را. سجده کردن. تعظیم کردن. رکوع کردن. (یادداشت مؤلف). به خاک افتادن. نماز آوردن:
تو را اگر ملک چینیان بدیدی روی
نماز بردی و دینار برپراکندی.
شهید بلخی.
بیامد گو دست کرده دراز
به پیش اندرآمد ببردش نماز.
دقیقی.
به آیین شاهان نمازش برید
به پیش و پس تخت او منگرید.
دقیقی.
و مر ملوک خویش را نماز برند (یغمائیان) عوام و خواصشان. (حدود العالم) .و طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز برند. (حدود العالم). هرچیزی را که نیکو بود و عجب بود نماز برند. (حدود العالم).
فراوانش بستود و بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز.
فردوسی.
فرستاده شد چون به تنگی فراز
زبان کرد گویا و بردش نماز.
فردوسی.
چو بر بام آن باره بنشست باز
بیامد پری روی و بردش نماز.
فردوسی.
رسولان اندرآمدند و نماز بردند. (تاریخ سیستان).
نمازش برد و پوزش کرد بسیار
که پیشت آمدم بر پشت رهوار.
(ویس و رامین).
بگفت این و نمازش برد و برگشت
سرای شاه از آن زیر و زبر گشت.
(ویس و رامین).
به پای ایستادی و بردی نماز
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز.
اسدی.
بیامد بر جم شه سرفراز
ز دور آفرین کرد و بردش نماز.
اسدی.
چو فغفور را دید شد پیشباز
نشانداز بر تخت و بردش نماز.
اسدی.
چو در قبه رفتند هر ده فراز
به ده جای بردند هر ده نماز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
جز بر صاحب اجل منصور
آنکه مهرش برد ز چرخ نماز.
مسعودسعد.
هیچ نماز نبرد برسان دیگران، بخت نصر گفت چرا تهنیت ملوک نکنی. (مجمل التواریخ).
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز.
سوزنی.
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود
بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد.
خاقانی.
رخش چون لعل شد زآن گوهر پاک
نمازش برد و رخ مالید بر خاک.
نظامی.
در گنج بر وی گشایند باز
به جای سکندر برندش نماز.
نظامی.
خردمند چون نامه را کرد باز
به شاه جهان داد و بردش نماز.
نظامی.
گرت سلام کند دام می نهد صیاد
ورت نماز برد کیسه می برد طرار.
سعدی.
، اطاعت کردن. فرمان بردن. (یادداشت مؤلف) :
که از تخمۀ تور و از کی قباد
یکی شاه سر برزند بانژاد
جهان را به مه روی آید نیاز
به ایران و توران برندش نماز.
فردوسی.
نمازت برد چون بشوئی ازاو دست
وز او زار گردی چو بردی نمازش.
ناصرخسرو.
، نماز خواندن:
چون تو محراب دیگران گشتی
ما به جای دگر بریم نماز.
اوحدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نماز بردن
((~. بُ دَ))
تعظیم کردن
تصویری از نماز بردن
تصویر نماز بردن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گمان بردن
تصویر گمان بردن
ظن بردن، تصور کردن، انگاشتن
فرهنگ فارسی عمید
(سُ گَ دی دَ)
پنداشتن. توهم. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). ظن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) :
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش.
طاهر فضل.
فرستاد پاسخ هم اندر زمان
کت آمد به دست آنچه بردی گمان.
فردوسی.
گمانی چنان بردم ای شهریار
که دارد مگر آتش اندر کنار.
فردوسی.
نه آن تو است ای برادردر او
هر آنچش گمان می بری کآن تراست.
ناصرخسرو.
ایدون گمان بری که گرفتستی
در بر به مهر خوب یکی دلبر.
ناصرخسرو.
هزاردستان با فاخته گمان بردند
که گشت باران درجام لاله بادۀ ناب.
مسعودسعد.
بوزینگان... گمان بردند که آتش است. (کلیله و دمنه). و نباید که آنرا که صید خود گمان بردی در قید شوی. (سندبادنامه ص 309). چون این حرکات نامضبوط و این هذیانات نامربوط از وی ظاهر گشت، گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است. (سندبادنامه ص 76).
گمان برد کآبی گزاینده خورد
در او زهر و زهر اندر او کار کرد.
نظامی.
گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم
مرا پیر خراباتی جوابی داد مردانه.
سعدی (بدایع).
تو خود را گمان برده ای پرخرد
انایی که پر شد دگر چون برد؟
سعدی (بوستان).
او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه رو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(طَ / طِ رَ / رِ شُ دَ)
بیان کردن نام کسی. (ناظم الاطباء). یاد کردن. ذکر کردن اسم:
بیاورد برزین می سرخ فام
نخستین ز شاه جهان برد نام.
فردوسی.
ز گرشاسب اثرط نبردید نام
همان از نریمان با کام و نام.
فردوسی.
وندر فکند باز به زندان گرانشان
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان.
منوچهری.
فاضل ترین ملوک گذشته گروهی اندک... و آن گروه دو تن را نام برده اند. (تاریخ بیهقی). اینهااند محتشم ترین بندگان خداوند که بنده نام برد. (تاریخ بیهقی ص 394).
کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم
ابر اگر دست ترا یاد کند بی تبجیل.
انوری.
واجب آمد چونکه بردم نام او
شرح کردن رمزی از انعام او.
مولوی.
دوستان شهر او را برشمرد
بعد از آن شهر دگر را نام برد.
مولوی.
من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم
در حضرت سلطان که برد نام گدایی.
سعدی.
درویش را که نام برد پیش پادشاه ؟
هیهات از افتقار من و احتشام دوست.
سعدی.
نه شرط است وقتی که روزی خورند
که نام خداوند روزی برند؟
سعدی.
منم آن سحربیان کز مدد طبع سلیم
نبرد ناطقه نام سخنم بی تعظیم.
عرفی (از آنندراج).
به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب
که چیز خود طلبیدن کم از گدایی نیست.
صائب.
به یاد روی خسرو جام خوردی
ولی فرهاد را هم نام بردی.
وصال.
- نام بردن از کسی، او را یاد کردن. به یاد او بودن.
، آواز کردن. به نام خواندن. (ناظم الاطباء) ، صورت برداشتن. (یادداشت مؤلف). سیاهه برداری. سیاهه گرفتن:
دبیر پرستندۀ شهریار...
گزیت و خراج آنچه بد نام برد
به سه روز نامه به موبد سپرد.
فردوسی.
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردند نام.
فردوسی.
- نام بردن از...، نام ستردن. از شهرت افکندن. فراموش و محو ساختن. مدروس و متروک ساختن:
قدرت از گردون گردان برده قدر
رایت از خورشید تابان برده نام.
انوری
لغت نامه دهخدا
(طَ عَ کَ دَ)
غنج. تدلل. (تاج المصادر بیهقی). دلال. (دهار). داله. ادلال. عشوه گری. رجوع به ناز شود، تفاخر. استکبار. خودنمائی. تکبر:
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.
حافظ.
، بی رغبتی نمودن. امتناع کردن. مقابل نیاز کردن:
که ناز کردن معشوق دل گداز بود.
لبیبی.
چو شش ماه از جدائی درد خوردم
روا بود ار زمانی ناز کردم.
(ویس و رامین).
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی
چونکه به بخت ما رسد این همه ناز می کنی.
سعدی.
بکن چندانکه خواهی ناز بر من
که من دستت نمی دارم ز دامن.
سعدی.
پیش کسی رو که طلبکار تست
ناز بر آن کن که خریدار تست.
سعدی.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت.
حافظ.
و رجوع به ناز شود.
- ، ناز کردن کسی را، دست مالیدن بر سر و روی کسی، نمودن محبت و شفقت را یا به قصد تسکین هیجان اندوه و غمی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عُ شُ دَ)
سبقت بردن. (آنندراج) :
دوفیل اند خرطوم درهم کشان
ز هر دو یکی برده خواهد نشان.
نظامی (از آنندراج، از غوامض سخن)
لغت نامه دهخدا
(غُ کَ دَ)
پاک کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). شستن. تطهیر کردن. آب کشیدن. پاکیزه کردن. غسل دادن:
تا بر کف پای تو تواند مالید
دل را همه شب دیده نمازی می کرد.
عسجدی.
و اگر این مقیم را دسترس آن باشد که وی را جامۀ نو سازد تقصیر نکند و اگر نباشد تکلیف نکند همان خرقۀ وی را نمازی کند تا چون از گرمابه برآید درپوشد. (کشف المحجوب).
گوزنی که با شیر بازی کند
زمین جای قربان نمازی کند.
نظامی.
و جامه پاره های کهنه برچیدندی و نمازی کردندی واز آن ستر عورت ساختندی. (تذکرهالاولیاء ج 2 ص 294).
هرچ آن شود پلید نمازی کنند از آب
آب ار شود پلید نمازیش چون کنند.
امیرخسرو (از آنندراج).
من اینجا جامه ها کردم نمازی
خجندی گر ز رومی شست دفتر.
نظام قاری.
دلا به خون دگر دامنی نمازی کن
در آب دیدۀ من خیز و آب بازی کن.
علی قلی بیگ (از آنندراج).
، صاف نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). از آلایش پاک داشتن. سره کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ار نه
نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 214)
لغت نامه دهخدا
(غَ زَ بَ تَ)
تعظیم کردن. سجده کردن. سر فرودآوردن اظهار بندگی و اطاعت را:
دوش ناگاه رسیدم به در حجرۀ او
چون مرا دید بخمید و بیاورد نماز.
فرخی.
اگر قبول کنی سر نهیم در قدمت
چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(غَ زَ خوا / خادَ)
تکبیرهالاحرام گفتن:
دیدیم رخت که قبلۀ ماست
زآن سو که توئی نماز بستیم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ وَ دَ)
هدیه آوردن. پیشکی بردن. پیشکش کردن:
نخست از همه کس که بد نامدار
جهان پهلوان برد پیشش نثار.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(غِ کَ دَ)
تصلیه. (دهار). تسبیح. (تاج المصادر بیهقی). نماز خواندن. نماز گزاردن. نماز گذاشتن. فریضۀ صلاه ادا کردن: باز منصور برخاست پس از آنکه او (بومسلم خراسانی) کشته شد دو رکعت نماز کرد. (تاریخ سیستان). امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی). نماز زیاده کردن کار پیرزنان است و روزه افزون داشتن صرفۀ نان. (خواجه عبداﷲ انصاری).
سپس یار بد نماز مکن
که بخفته ست مار در محراب.
ناصرخسرو.
بخورم گر ز دست توست نبید
نکنم گر خلاف توست نماز.
سعدی.
پارسایان روی در مخلوق
پشت بر قبله می کنند نماز.
سعدی.
نگفتی که قبله است خاک حجاز
چرا کردی امروز از این سو نماز.
سعدی.
ای کبک خوش خرام که خوش می روی به ناز
غره مشو که گربۀ عابد نماز کرد.
حافظ.
، نماز بردن. تعظیم کردن. سجده کردن. سر به احترام فرودآوردن. کرنش کردن: بدان جامه پیش کیکاوس اندر رفت و هیچ نماز نکرد و گفت نه سلام و نه سجده تو را. (مجمل التواریخ). رجوع به نماز بردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مات بردن
تصویر مات بردن
مات بردن کسی را. حیران شدن سرگردان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمازکردن
تصویر نمازکردن
بجا آوردن نماز نماز گزاردن
فرهنگ لغت هوشیار
پاک کردن (جامه و غیره) تطهیر: دانشمند گفت: جامه ها نمازی کنیم و کفنها که باب بر آورده ایم در گردنهااندازیم، از آلایش پاک داشتن سره کردن: نمازت را نمازی کن بهفت آب نیاز ارنه نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش. (خاقانی)، نماز گزاردن: خدای تو جهانی پر فرشته همه از فیض روحانی سرشته فرستاد اینت لطف کارسازی که تا کردند برخاکم نمازی. (اسرارنامه عطار) مقابل نا نمازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصور کردن انگاشتن: چون این حرکات نامضبوط و این هذیانات نامربوط از وی ظاهر گشت گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است، توهم کردن پنداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراز بردن
تصویر فراز بردن
نزدیک بردن پیش بردن
فرهنگ لغت هوشیار
سجده کردن کسی رابرای تعظیم بخاک افتادن: وچون حاجبان اوراپیش تخت بردند ملک را نماز برد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغز بردن
تصویر مغز بردن
بسیار گفتن و درد سر بحاضران دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نام بردن
تصویر نام بردن
یاد کردن، ذکر کردن اسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناز کردن
تصویر ناز کردن
((کَ دَ))
از روی عشوه و ناز خودداری کردن، کرشمه آمدن، به خود بالیدن و فخر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغز بردن
تصویر مغز بردن
((~. بُ دَ))
با پرحرفی اسباب دردسر کسی را فراهم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراز بردن
تصویر فراز بردن
((فَ. بُ دَ))
نزدیک بردن، پیش بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گمان بردن
تصویر گمان بردن
((~. بُ دَ))
پنداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیاز کردن
تصویر نیاز کردن
((کَ دَ))
درخواست کردن، التماس نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گمان بردن
تصویر گمان بردن
شک داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
غروب کرد آفتاب، شیر خوردن گوساله پس از دوشیدن گاو، جا افتادن
فرهنگ گویش مازندرانی